روزی نو

 

بچه تر که بودم فکر می کردم شروع سال جدید می تواند نقطه ای برای پایان عادات بد، افکار بد، شرایط سخت و روزهای تاریک باشد. هر بهاری را شروعی دوباره می دانستم. زندگی ای دوباره.

 

با وجود این که در روزهای پس از ابتدای سال شروع های سخت و طوفانی ام رو به خاموشی می رفت باز هم سال بعد مصرانه در انتظار معجره ای برای شروعی دوباره بودم. چند سالی می شود که فهمیده ام هیچ تاریخی مقدس نیست. هیچ بهاری نوید شروع دوباره را نمی دهد. هیچ فصلی به ذات خود تو را برای زندگی ای دوباره آماده نمیکند.

 

فهمیده ام که می توانم ترک یک عادت بد را در بعد از ظهر روز 18 آبان شروع کنم. می توانم در نیمه شبی زمستانی اولین گام های یک هدف دوست داشتنی را بردارم. می توانم بدون نگاه به آسمان و تقویم و زمان و مکان، هر لحظه و هر لحظه را شروعی دوباره در نظر بگیرم.

 

فهمیده ام که اگر یک شب تمام آسمان های زندگی بر سرم خراب می شود، صبح فردا می توانم آسمانی دیگر برای سقف زندگی ام بسازم.

 

فهمیده ام که نقطه شروع را در هیچ تقویمی نمی توان پیدا کرد. این نقطه در ذهن من است. در آرزوها و امیدها و خواسته هایی که شاید سال ها در پستوهای ذهن مخفی شده بودند و با یک شکست، خود را به سطح ذهن آورده اند تا شانس خود را دوباره و شاید چندباره امتحان کنند.

 

آری به نظر من در این لحظه، نقطه ی شروع گاهی بعد از، از دست دادن تمام چیزهایی است که امنیت و آسایش را برایت فراهم کرده بودند. نقطه شروع گاهی دیدن دوستی در یک قرار صبحانه در جمعه ای کسل کننده است، گاهی در پیاده روی ای که به اجبار برای یک مسیر ناخواسته به تو تحمیل شده است.

 

این روزها زیاد به این نقطه فکر می کنم. اینکه نقطه شروع من کجاست؟ نقطه ای که سالها بعد می توانم آن را نقطه عطف زندگی ام بدانم. قطعا اکنون این را نمی دانم. خیر یا شر بودن آن را هم نمی دانم. اینکه روزی از آنچه می شوم رضایت خواهم داشت یا خیر. آنچه می شوم آدم مفیدتری برای اطرافیانش خواهد بود یا خیر. تنها چیزی که اکنون میدانم این است که می خواهم به گفته ی نیچه که سالهاست در گوشه ذهنم خانه کرده جامه ی عمل بپوشانم: بشوم آنچه که هستم.

 

چرا که اگر روزی در آستانه مرگ آنچه که می خواستم نشده باشم، میدانم که حسرت روزهای رفته و زمان های استفاده نشده و فرصت های غنیمت نشمرده، جان من را زودتر از فرشته مرگ خواهد گرفت.

 

چرا که هر چند باور دارم دنیا جای قشنگی نیست، به این هم باور دارم که زندگی ارزش جنگیدن را دارد. ارزش شکست خوردن و دوباره برخاستن را نیز دارد. ارزش گام برداشتن با پاهایی تاول زده از سختی مسیر و گلویی گرفته از شدت فریاد و چشم هایی ورم کرده از اشک های نیمه شب را دارد.

 

زندگی ارزش زیستن را دارد.

0

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا