صورتک

میان شلوغی های کار بود که پیامش را خواندم:

 

– دیشب که دیدمت خوشحال شدم. صورتت سرحال بود. از فاطمه هفته قبل خبری نبود.

 

در لحظه از خوشحالی اش خوشحال شدم و از برداشت اشتباهی که باعث خوشحالی اش شده بود ناراحت. او صورتک را دیده بود. نه صورت من را.

همین چند ساعت پیش بود که با کابوس از خواب پریده بودم. که دلتنگی شبانه بغضی شده بود و راه گلویم را بسته بود. همین چند ساعت پیش بود که برای نخوردن قرص خواب ساعتها با خودم کلنجار رفته بودم و یک خواب بی کیفیت دیگر را به جان خریده بودم تا بتوانم به اعتیادی که به آلپرازولام پیدا کرده بودم غلبه کنم.

همین چند ساعت پیش بود که بعد از بیداری روی ترازو رفته بودم و این بار با دیدن عدد روی ترازو که خبر از یک کاهش یک کیلویی دیگر می داد کمی غمگین شدم.

همین یک ساعت پیش بود که در محل کار، با یک مشکل بسیار کوچک، اشک به چشمانم آمد و دوست داشتم کیفم را بردارم و از آن جا فرار کنم و صدایی در گوشم گفته بود: کجا فرار میکنی؟ چه جای امنی برای پناه گرفتن می شناسی؟ خانه؟ همان جایی که بیست روز است برای فرار از آن، به اینجا پناه  آورده ای؟

صدای بی رحمی بود. اما درست می گفت. این روزها، حتی صدای باد هم اشک من را در می آورد چه برسد به مشکلات کاری. هر چقدر هم که مشکلی کوچک و بی اهمیت باشد. همین بی رحمی آرامم کرد. نشستم و دوباره لبخند زدم. همان لبخندی که نیلوفر را فریب داده بود.

انکار نمی کنم که کمی هم خوشحال شدم برای اینکه دوباره میتوانم با لبخندم به دیگران القا کنم که زیر پوست من اتفاقات خوبی در حال رخ دادن است. که دوباره موفق شده ام بدون توجه به اینکه درونم چه می گذرد لبخند بزنم و به مسیرم ادامه دهم.

 

0

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا