از فقدان

بدنم را تا نیمه از پنجره بیرون بردم و چشمانم را بستم. شاید باد سرد می توانست برای لحظه ای، سنگینی غمی که در قلبم خانه کرده بود را از یادم ببرد.
آسمان ابری بود. دقیقا همانطور که همایون داشت می خواند. آن قدر در مسیر باد ایستادم تا سردی اشک هایی که روی گونه هایم جاری بودند بی اختیار چشمانم را باز کرد. نفس عمیقی کشیدم. با لرز پنجره را بستم و چند قدم برداشتم. وزنم زیاد شده است یا من نای کشیدن این جسم را بر روی زمین ندارم. شاید هم سنگینی اندوه است که توانایی حرکت را از من گرفته . با بی حالی روی کاناپه لم دادم. دستم به جسم سختی خورد. کتاب مت هیگ بود. در میان بیقراری های نیمه شب گذشته بود که آن را از کتابخانه برداشته بودم، شاید به این امید که در تاریکی آن لحظات، بتواند کمی به من کمک کند. نمی دانم کمکی کرده بود یا نه. چون در نهایت این آلپرازولام بود که خواب را به چشمانم آورده بود.
کتاب را باز کردم. روی چند جمله مارکر کشیده بودم. نمی دانم دفعه پیش چه زمانی و با چه حالی آن را خوانده بودم. خواندم و تکرار کردم:

«فکر می کردم هیچ وقت از افسردگی بیرون نیایم. نمی دانستم چیزی بزرگتر از افسردگی وجود دارد: زمان.»

می دانم به زمان نیاز دارم. برای هضم اتفاقات روزهای گذشته، برای سوگواری و گذر از روزهای تلخی که بر من گذشته است. فقدان تجربه عجیبی است.

سکانس های روزهای گذشته از جلوی چشمانم عبور می کنند:

دیگری از دست رفته. تو مانده ای و هجوم خاطرات. همه جا او را می بینی. چشمانت را می بندی که نبینی اش. اما پشت پلک ات هم تصویر اوست. از خانه فرار می کنی. شاید دوری از خاطرات مشترک تو را کمی آرام کند. رهگذری که از کنارت گذشت بوی عطر او را می دهد. بی قرار تر می شوی. روی نیمکت کنار پیاده رو می نشینی و به عبور آدم ها نگاه می کنی. آرزو می کنی جای یکی از آنها باشی تا این لحظات را تجربه نکنی. با این حال جایی در ذهنت می دانی که حرف و آرزوی غلطی داشته ای. تک تک این آدم ها جایی در زندگیشان دیگری را از دست داده اند.

هر کسی
یک امید
یک عصیان
یک از دست دادن
یک درد
یک تنهایی
یک اندوه
در خود دارد
زیرا
از درون هر کس
یک نفر رفته است
و هر کاری که می کند
نمی تواند او را بدرقه کند
گوشه ی قلب تمام آدمها
یک صندلی خالی ست
و باد
همیشه از همان سمت
آدمها را می برد
سمتی که باید کسی باشد و
نیست.

فاتح پالا

بلند می شوی. به خانه برمی گردی. فرار نجات دهنده نیست. باید بمانی و ببینی و لمس کنی و امیدت را به گذر زمان برای التیام، گره بزنی.

0

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا