از نوشتن

گفت: چرا نمی نویسی؟
گفتم: نمی توانم.
گفت: چرا؟
گفتم: احساس می کنم نه حرفی برای گفتن دارم، نه سوادی برای نوشتن.
گفت: اما بنویس .
گفتم تمرکز ندارم.گفت بی تمرکز بنویس. گفتم کلمات را نمی توانم پشت هم به بند بکشم. گفت باز هم بنویس.
برایم از شعری که گفته بود خواند. از پاراگراف اول کتابی که نوشتنش را به تازگی شروع کرده بود گفت.
گفتم: اضطراب زیادی را تحمل می کنم. احساس می کنم نیاز به دارو درمانی دارم.
گفت از نوشتن کمک بگیر.
موضوع داد که بنویسم. چند دقیقه پیش کاغذ و قلم برداشتم که برایش بنویسم.
اما قبل از آن دوست داشتم اینجا کمی برای خودم بنویسم.
می دانم شاید در روزهای آینده مجبور به استفاده از قرص برای کنترل استرس هایم بشوم، اما تمام سعی ام این است که تا جایی که می توانم در سنگر نوشتن پناه بگیرم. شعر بوکفسکی برایم تداعی شده است:
جز نوشتن چیزی نجاتت نمی دهد
دیوارها را در برابر هجوم مغولان استوار نگه می دارد
تاریکی را نورانی می کند
نوشتن آخرین روانپزشک است
مهربان ترین خدا بین تمام خدایان است
نوشتن مرگ را می تاراند
ترکت نمی کند
و نوشتن می خندد
بر خودش
بر رنج
آخرین توقع است
آخرین تفسیر
نوشتن تمام این هاست

0

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا