زمان فروپاشی

همانطور که به مکالماتشان گوش می دادم سوزن ته گردی از سوزن دان برداشتم، قاب گوشی را در آوردم . با سوزن سیم کارت را از گوشی خارج کردم و آن را روی میز گذاشتم. از پشت میز بلند شدم. چیز زیادی آنجا نداشتم. یک عطر. یک ضد افتاب. یک لیوان. یک بطری و یک قوطی کرم دست. همه شان را با یک دست گرفتم و با دست دیگر کلید را از جیب کیفم روی میز، کنار سیم کارت گذاشتم.
از پله ها پایین آمدم و از ساختمان خارج شدم.
چند دقیقه ای بی حرکت داخل ماشین نشستم. آرامش درونم عجیب بود شاید چون به درست بودن کاری که کرده بودم شکی نداشتم. در پستوهای ذهنم به دنبال ترس میگشتم. به دنبال یک من محتاط تر که بگوید کمی صبر کن. اما اثری از او نبود. فقط ترکیب عجیبی از حضور ارامش بود و کمی خشم. ترس به خشم تبدیل شده بود. به قول جان اشتاین بک، زمان فروپاشی رسیده بود.
“زمان فروپاشی نیامده بود، هرگز هم نمی آمد. مگر آنکه ترس به خشم تبدیل می شد.”

دو روز گذشته است و من همچنان در ذهنم نوشته ای از نیچه را مرور می کنم:
چه چیزی یک نفر را چون انسانی ثروتمند از دیگران سوا میکند و یا او را چون انسانی فقیر در سطحی پایین قرار می دهد؟
توانایی یا ناتوانی اش در رها کردن هر چیزی که متعلق به اوست بدون از دست دادن احساس امنیت.

هنور نمی دانم احساس امنیت درونم حاکم است یا آن را از دست داده ام. شاید باید مدتی دیگر بگذرد تا بتوانم حس و حالم را بهتر بفهمم و بیان کنم. تنها چیزی که میدانم این است که از تصمیمی که گرفته ام بسیار راضی هستم و میدانم اگر چه در حال حاضر همه چیز به هم ریخته است اما قرار نیست این شرایط مدت زیادی دوام بیاورد. برای همین این سطرهای پراکنده را اینجا می نویسم تا در روزهای آتی درک بهتری از حال خودم داشته باشم.

0

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا